دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

My Face

امروز اولین روز ماه رمضان بود. من که عذر شرعی و پزشکی دارم و معافم از روزه داری. امسال رمضان، دومین رمضانی است که مغازه را دارم. رمضان پارسال کلی دلهره داشتم که چه باید بکنم. بوفه را باز کنم یا نه؟ زشت نیست توی این ماه مبارک خوراکی بفروشم؟ آخه سوپرمارکت نبودم که مثلا چیزهای غیر خوراکی هم داشته باشم و مشتری بیاید مثلا تاید و روغن و سبزی و نخودلپه .. بخرد. همه چیزهای بوفه من خوردنی بودند آنهم از نوع تابلو اش! مثلا آب معدنی، چای، قهوه، بیسکویت و کلوچه، قاقا لیلی .. دیگر بماند آن استند سبدی قرمز رنگ چیپس و پفک که به شکل تابلویی باید میگذاشتمش دم در، آنهم توی پاساژی که همینطوری اش وجود یک بوفه وسط مغازه های موبایل و کامپیوتر شبیه یک کاریکاتور رنگی است وسط کتاب معادلات دیفرانسیل. آن هم وقتی که فروشنده اش من باشم با این قیافه تابلو که اصلا شبیه بوفه دارها نیست. خب اینکه بوفه دارها دقیقا چه شکلی هستند نمی دانم ولی  هر چه باشند فکر نمی کنم  شبیه من خپل و سفیدو عینکی و ریش پروفسوری باشند.  مشتری هایشان هم حتما مهندس صدایشان نمی کنند!  من تنها بوفه داری هستم که توی تمام پاساژ های این شهر هست. هیچ پاساژ دیگری اینجا بوفه ندارد. فقط یک پاساژی هست که تازه ساز است و تویش کافی شاپ زده اند و دلم می خواست مال من بود.  به طرز غریبی حس می کنم قیافه ام به کافه داری بیشتر بخورد تا بوفه داری.  اینکه قیافه آدم به کارش بخورد یک  موضوع خیلی مهمی است. مثلا تصورش را بکنید راننده یک ماشین سنگین جوانک مو فشنی باشد که با یک تیشرت صورتی نوشته دار و یک مشت زلم زیمبو که به خودش آویزان کرده دارد لاستیک ماشین را عوض می کند؛ یا مثلا قصابی محلتان یک مرد شانه کرده آرام و رمانتیک باشد که وقتی دارد با ساتور دارد استخوانهای گوشت را روی تخنه قصابی  می شکند هی نوک ساتورش گیر کند توی تخته و نتواند بکشدش بیرون، خنده دار نیست؟ نه؟! خب اینکه شما خنده تان نمی گیرد مشکل خودتان است. من که خنده ام می گیرد. قیافه من شاید به یک وکیل بخورد، یا یک معلم، یا یک استاد د انشگاه، یا مثلا یک نویسنده که توی یک اتاق نیمه تاریک پشت میز تحریرش نشسته و دارد با خودنویس پارکرش چیزی یادداشت می کند توی برگه ای سفید.. بعد مچاله اش می کند و پرتش می کند توس سطل خاکستری رنگ... آن مدتی که داشتم توی داروخانه کار میکردم مشتری های داروخانه مرا که می خواستند صدا کنند بهم می گفتند آقای دکتر..! نمی دانم،  شاید با آن روپوش سفید شبیه دکترها به نظر می رسیدم. شاید باورتان نشود قیافه من یک جوری است که حتی یکی از دوست هایم می خواست برای فروش آخر سال مغازه اش از من استفاده کند! می گفت قیافه ات جان می دهد برای فروش لباس. با این قیافه موجه ات هر قیمتی که به مشتری ها بگویی قبول می کنندنیازی به قسم و آیه و اینها نداری..! دارد دیرم می شود؛ باید بروم مغازه..  شاید بهتر باشد عکس خودم را ضمیمه این پست کنم تا شما بگویید قیافه ام به درد چه کاری می خورد :)

نظرات 1 + ارسال نظر
لبخند ماه سه‌شنبه 18 خرداد 1395 ساعت 17:14 http://Www.labkhandemah.blogsky.com

عکستان کو تا نظر دهیم

شب که شد به ماه نگاه کنید:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.