دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

نقطه سر خط

امروز هوا خیلی گرم بود. آنقدر گرم که به هیج عنوان نمی شد حتی فکرش را هم کرد که ناسلامتی هنوز بهار است و تابستان علیه اللعنه هنوز از گرد راه هم نرسیده..! صبح  از خواب که بیدار شدم اولین کاری که کردم سرکشیدن بطری نصفه آبی بود که  از دیشب کنار تختم مانده بود. بعد هم پا شدم و تلو تلو خوران خودم را رساندم به نقطه آغاز زندگی روزانه ی هر انسان؛ مستراح!

از اواسط اسفند سال گذشته توی یک شرکت مشغول به کار شده ام.  اعتراف می کنم  مثل بقیه شغل هایی که توی زندگی ام به آنها مشغول بوده ام - به جز تعداد انگشت شماری از آنها- این شغل هم مورد علاقه من نیست و دارد روحم را " آهسته و در انزوا می خورد و می خراشد".  کارفرمایی دارم که مثل بقیه کارفرماهای زبان نفهم  فقط بلد است دستور بدهد و ادای آدم های فهمیده و متخصص و مدیر را در بیاورد. یاد گرفته  است که بی هیچ منطقی  پشت سر هم به کارمندانش گیر بدهد که چرا فلان کار را که گفته بودم نکردی؟ حالا آن کار مذکور را اصلا یا نگفته یا اینکه توی یک جلسه ای چیزی به آن  اشاره کرده که انجام بشود ولی نگفته توسط کی و چه موقع! معمولا هم منتظر  نمی ماند تا جواب بازخواست های بی موردش را بدهند؛ با نگاهی عاقل اندر سفیه سری تکان می دهد و انگشت های درازش توی هوا یک چیزهای نامفهومی حک می کنند!

من همیشه این حس تلخ را داشته ام که یک جورهایی دارم تلف می شوم.. همیشه ی خدا این حس لعنتی با من بوده که و مرا نیشگون گرفته که داری حیف می شوی بدبخت! دارد عمر و جوانی ات را از دست می دهی. این حس هم بیشتر در مواقعی به من دست داده که دیده ام یک سیستم یا مجموعه ای که از بد حادثه من هم تویش گرفتار هستم کند و فرسوده و بدون بازده عمل می کند. مثل همین شرکت. 
دلم یک تحول می خواهد، یه جهش، به قول ریاضی دان ها یک نقطه عطف، نمودار زندگی من یک نقطه عطف کم دارد تا در آن نقطه سیر نزولی و رو به انحطاطش تبدیل شود به سیر صعودی و رو به کمال. من منتظر وقوع یک نقطه ام. یک نقطه پایان و آغاز هم زمان.


جمعه

جمعه کارگر افغانی سیه چرده ای بود که توی آپارتمان روبروی خانه مان کارگری می کرد. نترس بود و بارها دیده بودمش که رفته آن بالای بالا، نوک داربست آهنی آپارتمان نیمه کاره و دارد کار می کند، اعتراف می کنم که حتی فکرش هم برایم ناممکن بود که بخاطر 50 هزار تومان پول ( و حتی چند برابرش) بتوانم بروم جایی بین زمین و آسمان بدون هیچگونه وسیله ایمنی و نگهدارنده ای بایستم و در حالیکه باد شدید دارد می وزد و داربست آهنی زیر پاهایم تکان های وحشتناک می خورد با آچار پیچ و مهره های خشک و خشن را محکم کنم. جمعه ولی انگار شباهتی با من نداشت. معلوم نبود آن بالا چطور دوام می آورد، اصلا زیر پایش را نگاه نمی کرد؟ سرش گیج نمی رفت؟
 مرد افغان بدون حرف و شکایتی از صبح علی الطلوع می رفت  آن بالا نزدیک ابرها کار می کرد. کسی چه می داند شاید آنجا حس می کرد که از زمین رها شده است، زمینی که حتی کشورش هم محسوب نمی شد. شاید  آن بالا به فکر دخترک زیبا و ابروکشیده  افغانی بود که روزی در بازار شلوغ کابل چشمهایش را از یک لحظه از زیر برقع آبی رنگ دیده  و دلش لرزیده بود و فکرش را هم نکرده بود که این زندگی لعنتی روزی را بیاورد که دور از آن چشم ها در کشوری بیگانه چنین سخت و بی امنیت کار کند... 
جمعه تنهایی آن بالا پیچ و مهره می بست و من از پایین که نگاهش می کردم حس می کردم که چقدر از من "بالاتر" است، چقدر محکم و استوار به نظر می رسید از این پایین، از این پایینی که هیچ هیچ هیچ نداشت به جز دست و پا زدن در گل و لای روزمرگی مزخرف ، هر چه بود آن بالا بود... زمین با تمام هارت و پورتش حرفی برای گفتن نداشت در مقابل مرد سیه چرده ای که او آسمان را به او ترجیح داده بود، تنها کاری که می توانست بکند این بود که از فرط حسادت هر طور شده  او را به سوی خود بکشاند، دست آخر هم همین کار را کرد، آنقدر جاذبه اش را قوی کرد که جمعه را از آسمان به زیر کشید و در خود فرو برد، جمعه سقوط کرد. من نبودم که ببینم، ولی فکر می کنم، احساس می کنم که هنگام سقوط در آن ثانیه های بی وزنی، حتما چشم هایش را بسته بود، به چشم های دخترک اندیشیده و زیر لب چیزی را زمزمه کرده بود..

...


یک روزى یک جایی

وسط شلوغى این شهر

بی هوا

چیزى

شبیه بوى یک عطر، یک رنگ خاص،  

تو را یاد من می اندازد

بیچاره تو



Shut Down

گوشی ام زنگ خورد. جواب دادم.  پشت خط کسی داشت گریه می کرد، شاید هم می خندید، گاهی مرز بین خنده و گریه ناپیداست. توی مغازه بودم. دو تا لپ تاپ جلویم در حال نصب ویندوز بود، سیستم عامل های بی مصرفِ پرطمطراق؛ صدای پشت خط هق هق می کرد.. پرسیدم چه شده؟ چیزی گفت که نامفهوم بود.. دوباره پرسیدم چی شده؟؟ گفت "فاطمه مرده..! " چند بار دیگر هق هق کرد و تماس قطع شد..

ویندوزها برای چه نصب می شوند؟ نقش یک ویندوز در زندگی یک انسان چیست؟ چندمرتبه باید توی یک زندگی معمولی ویندوز نصب کرد؟

 فاطمه هفده سال بیشتر نداشت. سرطان خون گرفته بود، لنفوم، بیماری بی پیری که ناگهان از ناکجای درونت سر در می آورد و بی هیچ دلیل منطقی آنقدر رشد می کرد تا خودت و در واقع خودش را از بین می برد.. خوشکل بود، تف به این زندگی.. هفده سالگی آخر سنی نیست که بخواهی مرگ را تویش تجربه کنی. هنوز شاید یک ویندوز هم نصب نکرده ای روی یک کامپیوتر خانگی.. دوست هایت دارند کلش آف کلنز بازی می کنند و توی سر همدیگر می زنند و تو بایداین وسط یکهو بمیری! ول کنی و بروی و دیگر پشت سرت هم نگاه نکنی که چقدر آدم هست که باید بنشینند و ویندوز نصب کنند تا وقت مردنشان برسد..

من از سرطان و مرگ وارهیده ام که بنشینم یک گوشه دنج و پرت ویندوز نصب کنم و هر چند وقت یکبار گوشی ام زنگ بخورد و کسی بهم  بگوید که یک نفر دیگر تمام کرده.. 

دکمه Shut down مرا یکی بفشارد لطفا.


سکانسی از شب

شب ها تا صبح بیدارم. شبیه بوف ها که بر ویرانه ها می نشینند. امشب  نمی دانم چه شد که قبل از ساعت دوازده خوابم گرفت؛شاید این تاثیر یک بسته قرص خوابی بود که گذاشته بودم بغل تختم تا بخورم و بخوابم..  وقتی که  آشفته بیدار شدم خیال کردم صبح شده. لحظه ای خوشحال شدم از اینکه بالاخره یک شب را شبیه آدمیان صبح کرده ام. گرمم بود. خوابی که دیده بودم توی سرم می چرخید.. گوشی را برداشتم و به کسی پیام دادم. کسی که نمی دانستم کجاست و چرا از بین آنهمه آدم، او توی خواب من آمده. سه جمله برایش نوشتم: "سلام.. خوبی.. خوابت رو دیدم.. " دکمه ارسال را که زدم پشیمان شدم ولی دیگر بی فایده بود سیگنالها پیام مرا با خود برده بودند.. تشنه ام بود. پا شدم و از شیر آب دو لیوان آب خوردم. آب که از لوله بیرون می آمد شبیه شیر سفید بود ولی توی لیوان که می ریخت بی رنگ می شد. سینه ام خنک شد. بدنم کرخت بود. برگشتم به تخت خوابم. جایی که  زنده بودن و مردن  روی آن برای من به یک اندازه راحت بود. توی تاریک روشن اتاق گوشی را برداشتم  و دریچه دنیای مجازی را گشودم. آیا این دنیای واقعی من نبود؟ اینستاگرام را باز کردم. مملو بود از عکس... آدمهایی که می خندیدند، آدمهایی که گریه می کردند، آدمهایی که عشق را التماس می کردند و آدمهایی که از عشق ابراز انزجار می کردند.. آدمهایی که یک روز خوب را در کنار کسی گذرانده بودند و عکس خودشان را گذاشته بودند که بقیه هم ببیند و توی دلشان لابد بگویند خوش به حال شما که روزهای خوب دارید ما که نداریم..اما من هیچ توی دل نداشتم به جز غمی مهیب که از پسش بر نمی آمدم...
ساعت از شش صبح که گذشت صدای عبور بی امان ماشین ها را شنیدم که به جای خروس ها صبح را نوید می دادند و سکوت آرامش بخش شب را به طرز فجیعی می شکستند. صدایشان استرس می انداخت به جانم.  دلم میخواست صاحبان این ماشین ها الان خواب باشند نه در حال رانندگی. ولی خب نمی شد. آنها داشتند می رفتتند دنبال زندگی.. چیزی که من نداشتم.. چیزی که من نمی خواستم که داشته باشم.